مهنا زندگی مامان و بابامهنا زندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
مامانيماماني، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
باباييبابايي، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

مهنـــــا زندگـــ ـی مــامــان و بــابــا

روزانه های من ومهنا

سلام نفس خانومم اول از همه ميخوام بهت بگم كه تمام زندگيمي و با اومدنت شور و شادي رو به خونمون اوردي عزيزم روز به روز بزرگتر ميشي و روزها به سرعت مي گذرند بابايي ميگه دخملمون داره بزرگ ميشه و دلمون براي اين روزاش تنگ ميشه واسه دست و پاهاي كوچيكت واسه لباساي سايز صفرت و كلا همه چي اين روزا خيلي بد خواب شدي يعني اگه طي روز چند ساعت بخوابي شب ديگه نمي خوابي و تا خوده صبح بيداري منم كه طي روز وقت نميكنم بخوابم شبها همش چرت ميزنم و يه جورايي كلافه ميشم ولي خوب عشق مادري نميزاره از پا بيفتم وقتي ميخواي بخوابي خيلي لجباز ميشي به قول مامان بزرگت زير شير ميخوابي يعني در حين شير خوردن ميخوابي و اين بعضي وقتها براي من سخته چون حتي شده دو ساعت ميك ميزن...
31 تير 1393

نگراني بابايي

                                                        سلام پرنسسم عروسك خوشگلم امروز صبح كه بيدار شدي حس كردم چشمات يه كم پف كردن و نگران شدم زنگ زدم به باباو بهش گفتم كه اونم نگران شد و گفت بعدازظهر ميريم دكتر هم به خاطر جوشاي بدنت هم چشمات كه خداروشكرچشمات بهتر شدن . رفتيم يه دكتر فوق تخصص اطفال كه تا معاينه كرد گفت نگران نباشين مشكلي نيست اگزما...
22 تير 1393

دختر نازم صورتش جوش زده

                                      سلام نفسم دختر نازم امروز40روزه كه اومدي پيشمون و زندگيمون رو رنگي كردي روز به روزبزرگتر ميشي و ناز تر و باهوشتر با دقت به اطرافت نگاه ميكني و وقتي وارد مكان جديدي ميشيم متوجه ميشي چندروز پيش بردمت بهداشت براي چكاب يك ماهگي وزنت 3850و قدت 52 شده بود نميدونم چرا حس ميكنم وزنت كمه با اينكه خيلي خوب شير ميخوري و هر وقت درخواست ميكني بهت شير ميدم. نازنينم دوسه روزه صورت ماهت ج...
20 تير 1393

عروسکم یک ماهه شد

  سلام فرشته كوچولو يك ماهگيت مبارك عسلم نازنينم امروز يك ماه از اومدنت ميگذره و من خدارو واسه لحظه به لحظه حضورت شكر مي كنم عزيزم مادر شدن يه حسه خاصه و خدا اين عشق رو تووجود مادر قرار داده     اين يك ماه همه وقتم پر بود وشايد فقط چند بار از خونه بيرون رفتم اخه شما كوچولويي و دوست ندارم تو گرمي  هوا اذيت  بشي دختر نازم شما با اين كه خيلي كوچولويي ولي يه عادت هاي خاصي پيدا كردي مثلا بلدنيستي خودت بخوابي حتي اگه خيلي خوابتم بياد حتما بايد در حين شير خوردن بخوابي اونم با كلي لجبازي و غر غر كردن يه جورايي هم بغلي شدي وقتي سيري و پوشكتم تميزه ميذارمت تو تختت يا رو مبل تا به ...
12 تير 1393

خاطره زايمان من

روز 11خردادغروب با مامانم ومهدي رفتيم بيمارستان واسه كاراي بستري و حدودساعت 11برگشتيم خونه و تند تند شام خوردم آخه قرار بود از ساعت 12شب به بعد چيزي نخورم كارام رو انجام دادم و يه دوش گرفتم و اخرين عكساي دوران بارداري رو گرفتيم وو كم كم اماده شدم اون شب اصلا خوابم نبرد همش به فردا فكر ميكردم كه قراره چي بشه كه فردا دختر نازم مياد تو بغلم همش دعا ميكردم كه همه چي خوب تموم بشه مامانم هم اون شب خوابش نبرد ساعت 5و خورده اي بود بلند شديم واسه نمازو مامان و مهدي صبحانه خوردن ومنم اماده شدم ساعت 6از خونه اومديم بيرون و رفتيم سراغ مادر شوهروبه سمت بيمارستان حركت كرديم وقتي رسيديم فقط به مامانم اجازه دادن بياد تو بخش و با مهدي خداحافظي كردم رفتم تو....
26 خرداد 1393

رفتن مامان عزيزوباباجون وتنها شدن ما...

سلام نفسم عشقم عروسك من امروز 13روزاز زميني شدنت مي گذره و اين مدت اينقدر زود گذشت كه اصلا متوجه نشدم عشقم با اومدنت ديگه وقت اضافه برام نمونده كل وقتم به تو اختصاص داره امروزصبح مامان عزيز و بابا جون رفتن خونه خودشون ملاير و ما تنها شديم  مامان جون تو  اين مدت خيلي كمكمون كرد و از تو نگهداري مي كرد اينقدر دوستت دارن كه همش نگران بودن كه دلشون براي تو تنگ ميشه خيلي زحمت كشيدن دستشون درد نكنه زندگيم تو 6روزگي وقتي مامان عزيز مي خواست جاتو عوض كنه ديديم كه نافت افتاده  واز دستش راحت شديم غروبشم آش پختيم و عمو  اينا بابابزرگ و مامان بزرگ مهمونمون بودن شما هم دختر ارومي بودي و اصلا گريه نكردي ديروز...
24 خرداد 1393

آزمایش تیروئید

سلام مهناي نازم عروسكم  امروز 5روز از زميني شدنت مي گذره و با اومدنت زندگي من و بابايي رو به كلي تغيير دادي امروز با مامان جونات برديمت ازمايش تيروئيد همش مي ترسيدم نكنه گريه كني و نتونيم ارومت كنيم سوار ماشين كه شديم فوري خوابت بردوبا وجود سر و صداي زياد اصلا بيدار نشدي موقع تست هم ماماني بردت تو اتاق من همش منتظر بودم گريه كني ولي بر خلاف  همه بچه ها اصلا بيدارم نشدي قربون دختر ارومم برم من بابايي خيلي دوستت داره و وقتي از سر كار ميادتمام وقتش با تو مي گذره منم كه همش سرم با تو گرمه همش در حال شير خوردني و وقتي خوابي منم به كارم ميرسم دو شب پيشم كلي بي قراري كردي تا 5 صبح بيدار بودي من و بابايي و مامانيمم نتونستيم ارومت كنيم كه ...
18 خرداد 1393