مهنا زندگی مامان و بابامهنا زندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
مامانيماماني، تا این لحظه: 34 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
باباييبابايي، تا این لحظه: 37 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهنـــــا زندگـــ ـی مــامــان و بــابــا

مهنا جونم اومد

                    عروسكم       فرشته نازم        زندگيم        نفسم                         روز12خرداد ساعت 9:25دقيقه صبح دوشنبه                                   &...
15 خرداد 1393

شب قبل از زايمان

سلام زندگي مامان الان ساعت يك و نيم شبه و تقريبا همه خوابيدن بابايي هم همين الان خوابش برد ولي من و تو بيداريم عروسك مامان  امشب اخرين شبيه كه تو دلم هستي و حدود7يا 8ساعت ديگه مياي تو بغلم اصلا باورم نميشه كه بالاخره شب اخر رسيدقربونت برم همين الان داري تكون ميخوري و يه طرف شكمم رو قلمبه كردي شايد توام فهميدي كه به زودي قراره از خونه تنگ و تاريكت به دنياي ما بياي حسم اصلا قابل نوشتن نيست اينكه فردا صورت ماهت رو مي بينم و بعد از 9ماه انتظار بغلت ميكنم از اول بارداري به اين روز فكر ميكردم باورم نميشه كه فقط چند ساعت ديگه مونده امروز همه بهم پيام دادن و جوياي حالمون شدن يه جورايي مه منتظرن ...
12 خرداد 1393

یک هفته دیگه ...

سلام دخترنازم امروز ميخوام برات از روزاي گذشته بگم من و بابايي 4فروردين 88باهم عقدكرديم و بعد از يك سال و نيم يعني 29شهريور89زندگي مشتركمون رو شروع كرديم خدا رو شكرروزاي زندگيمون به خوبي و خوشي سپري ميشد و من وبابايي هر روز بيشتر از قبل با هم احساس خوشبختي ميكرديم ولي خوب جاي يه ني ني ناز و خوشگل تو زندگيمون خالي بود ولي دوست نداشتيم عجله كنيم دلمون ميخواست بابرنامه ريزي پيش بريم وقتي حس كرديم از پس اين زندگي بر بيايم ني ني مونو به اين دنيا دعوت كنيم تا وقتي اومد هيچ كمبودي نداشته باشه چه از نظر مادي چه معنوي     خلاصه بعد از 3سال زندگي مشترك احساس كرديم كه ديگه جاي يه بچه كه صداي خنده هاش و بازي كردنش تو خ...
5 خرداد 1393

سيسموني

سلام ختر نازم خوبي؟اين چند روزه ماماني خيلي خسته شد اخه مامان جون اينا اومدن و بالاخره وسايلت رو آوردن ديروز جمعه يه جشن كوچولو گرفتيم خيلي خوب بود بعد از شامم رفتيم پارك همه برات كادو گرفتن ذستشون درد نكنه برات عكس چند تا از وسايلت رو مي زارم اميدوارم كه دوسشون داشته باشي    كمد وويترين و عروسكاي دخملم                   ست کالسکه کریر کیف  وروروک دخملی   ست غذاخوری دخملی   جهیزیه دخملمم که کامله    بهداشتی دخملی   رختخواب وپتو بقیه چیزا   &...
4 خرداد 1393

آخرين سونوگرافي

سلام نفسم دختر خوشگلم كي مياي ديگه از بس رفتم تو كمدت و لباسات رو نگاه كردم كهنه شدن دلم ميخواد اين روزا خيلي سريع بگذرن و بياي تو بغلم مامان منير و باباييم هم تا اخر اين هفته  ميان پيشمون كه هم تنها نباشيم هم تو كارا كمكمون كنن هنوز ساك بيمارستانت رو نبستم لباس سايز صفرزياد برات نگرفتم چون فكر نمي كردم احتياج بشه بيشتر لباسات سايز يك و دو سه هستن قراره براي بيمارستانت بگيرم اخه مي ترسم اينا بهت بزرگ باشن               امروزبابابايي رفتيم سونوگرافي البته دكترم گفته بودسونوهات كامله ولي چون دوست داشتم خيالم از سلامتيت...
31 ارديبهشت 1393

ورود سارينا جون به اهواز

سلام نفس مامان چطوري شيطون بلا قربونت برم كه اصلا خواب نداري و 24ساعته در حال ضربه فني كردن ماماني هستي خوشم مياد تا هروقتي كه من بيدارم شماهم بيداري و صبحام با خودم از خوابب بيدار ميشي اين يعني مامان و دختر جفت هميم                              نازگلم امشب رفتيم خونه باباي بابايي آخه زن عمو سحر و ني ني سارينا از تهران اومده بودن ميدوني كه زن عمو سحر سه ماه بود واسه زايمانش رفته بود تهران و امروز كه ني نيش 17 روزه بود اومده بودن خونه خودشون ما هم رفتيم ديدنشونو واسش كادو برديم نا...
27 ارديبهشت 1393

روز پدر مباركـــــــــ

پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم.                    ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم.              &n...
23 ارديبهشت 1393

ديداربا خانوم دكتر

سلام فرشته كوچولو چطوري ناناسم   امروزنوبت دكترداشتم و بعدازظهرمنتظر بابايي بودم تابياد وباهم بريم اخه امروز قرار   بودخانوم دكتر بهمون بگن كه فرشته كوچولومون كي ميادواز حا ل و احوالش تو دل   مامانيش بگه مثل هميشه مطب شلوغ بود وبعدازكمي انتظار رفتم پيش   خانوم دكتراول كه صداي قلب نازت رو شنيدم بعدم كه سر كوچولوتو ديدم                سن بارداريم رو يه هفته كمتر زد آخه من فكر ميكردم تو هفته 36 هستم ولي دستيار دكتر سن دقيقت رو         هفته و روزحساب كرد عيب ندا...
18 ارديبهشت 1393