مهنا زندگی مامان و بابامهنا زندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
مامانيماماني، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
باباييبابايي، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

مهنـــــا زندگـــ ـی مــامــان و بــابــا

خاطره زايمان من

1393/3/26 1:44
نویسنده : مامان مهنا
380 بازدید
اشتراک گذاری

روز 11خردادغروب با مامانم ومهدي رفتيم بيمارستان واسه كاراي بستري و حدودساعت 11برگشتيم خونه و تند تند شام خوردم آخه قرار بود از ساعت 12شب به بعد چيزي نخورم كارام رو انجام دادم و يه دوش گرفتم و اخرين عكساي دوران بارداري رو گرفتيم وو كم كم اماده شدم اون شب اصلا خوابم نبرد همش به فردا فكر ميكردم كه قراره چي بشه كه فردا دختر نازم مياد تو بغلم همش دعا ميكردم كه همه چي خوب تموم بشه مامانم هم اون شب خوابش نبرد ساعت 5و خورده اي بود بلند شديم واسه نمازو مامان و مهدي صبحانه خوردن ومنم اماده شدم ساعت 6از خونه اومديم بيرون و رفتيم سراغ مادر شوهروبه سمت بيمارستان حركت كرديم وقتي رسيديم فقط به مامانم اجازه دادن بياد تو بخش و با مهدي خداحافظي كردم رفتم تو...

لباس اتاق عمل رو پوشيدم و بهم سرم و سوند وصل كردن دكترم قرار بود ساعت 8 و نيم بياد و همين حدودابود كه سوار ويلچر شدم و بردنم سمت اتاق عمل تو راهرو نگاه كردم نه مامانم بود نه مهدي يه كم نگران شدم استرس تمام وجودمو گرفت همش صلوات ميدادم تا اروم بشم حدود 10 دقيقه منتظر شدم و بردنم تو اتاق ا.لين بارم بود اتاق عمل رو ميديدم حتي اولين بار بود بهم سرم وصل ميكردن 3تا پرستار تو اتاق عمل بودن كه فوق العاده مهربون و شوخ طبع بودن كمي با هم حرف زديم و بهشون گفتم كه خيلي ميترسم و اونا هم سعي كردن ارومم كنن

كه بلاخره دكترم اومد بازم استرس اومد سراغم به دكتر گفتم ميخوام بخوابم ميشه بهم قرصي چيزي بدين كه خوابم ببره كه مخالفت كرد و گفت ما همه به خاطره تو و دخترت اينجاييم بعد تو ميخواي بخوابي خلاصه همش صلوات ميدادم و سعي ميكردم ريلكس باشم دكتر بيهوشي اومدازم يه سوالايي پرسدو گفت نمي ترسي منم گفتم يه كم و ازم خواست خم بشم و اصلا تكون نخورم دوتا امپول بهم زدو حس كردم يه چيزي مثل برق از تو پاهام رد شدو دراز كشيدم ازم خواست پاهام رو تكون بدم ولي نميشد كل بذنم سر شده بود دستام رو بستن به تخت و يه پرده كشيدن جلوم و كارشون رو شروع كردن و پرستارم ميخواست سر منو گرم كنه باهام حرف ميزد هيچ چيزي نفهميدم تا وقتي كه ميخواستن بچه رو بكشن بيرون كه حس كردم يه فشاري رو دلمه يه نفس عميق كشيدم و بعد چند ثانيه صداي گريه مهنا اومدنگاه ساعت كردم 9و 20دقيقه بود و تو اون لحظه اشكم سرازيز شد و همه ازم خواستن دعاشون كنم و واسه همه كسايي كه  يادم بود دعا كردم پرستارا ميگفتن حست تو اون لحظه خيلي قشنگ بود مهنا رو پيچيدن لاي يه پتو بردن كه تميزش كنن بعد چند دقيقه اوردنش عزيزم واي كه چقدر ناز بود اصلا باورم نميشد كه اين هموم دختر كوچولوي منه كه تا شب قبلش به دلم لگد ميزد خانوم دكترم كلي قربونت رفت و ازت تعريف كرد ميگفت چقدر لباي دخترت سرخه انگار رژلب زده منم كه فقط اشك ميريختم بخيه هام تموم شدو منوبردن ريكاوري تا ساعت 12ونيم اونجا بودم تا بلاخره تونستم پاهام رو تكون بدم بعددونفراومدن منوگذاشتن روي يه تخت ديگه و بردنم تو اتاق خودم بيرون در مامانم منتظر بود ازش پرسيدم مهنا رو ديدين گفت نه هنوز بردنش واسه يه سري آزمايش ها و قد ووزن بلاخره مهنا رو اوردن و مامانم و راضيه جاريم لباساش رو پوشيدن و بردنش تا مهدي هم ببيندش منم كه تمام بدنم سر بود و گفته بودن رو به بالا بخوابم  و تا12ساعت چيزي نخورم اين زمان خيلي سخت گذشت و خيلي گرسنه بودم ولي بلاخره توم شد.فردا بدازظهرم مرخص شدم و اومديم خونه خدارو شكر به جزاون 12 ساعت اصلا اذيت نشدم و زايمان راحتي داشتم و خونه هم كه اومديم مثل بقيه روزا خودم كاراي خودم رو ميكردم و اصلا مشكلي نداشتم البته اينم بگم كه جاي بخيه هام بعضي وقتها ميسوخت كه اونم قابل تحمل بودخداروشكراينقدرخوب بخيه شده بودم كه هيچ كس نتونست تشخيص بوده كجاست و بايد كلي دنبال جاي بخيه ميگشت

مهنا هم كه روزاي اول شيرنداشتم يه كم اذيت شدوبهش شير خشك داديم ولي به خواست خدا كم كم شير خوردو منم لذت مادر شدن و شير دادن به دخترم رو چشيدم...

 

پسندها (7)

نظرات (6)

مامان دینا
26 خرداد 93 9:53
خانومی مادر شدنت رو بهت تبریک می گم امید وارم بهترینها رو با دخملت تجربه کنی
مامان مهنا
پاسخ
مرسي عزيزم
مامان علی
26 خرداد 93 10:35
به به.خدا رو شکر هر دوتاتون سالم و سلامت تموم شدید..با خوندن خاطره ی زایمانت تمام موهای بدنم سیخ شدن... گلم میبینی چه حس خوبیه مادر شدن...بووووووووش واسه تو و مهنا جون
مامان مهنا
پاسخ
سلام مرسي مامان علي جون حسش كه واقعا قشنگه
مامان و بابا
27 خرداد 93 1:39
عزيزم تبريك ميگم، چقدر نازه مهنا جون، انشالله كه زير سايه پدر و مادر به سلامتى زندگى كنه، بوس بوس.
مامان مهنا
پاسخ
مرسي عزيزم
♥ مامان مهیلا ♥
27 خرداد 93 17:11
خدا رو شکر که هر دوتاتون سالمید مواظب مهنای لپ توپولوی ما باشین
مامان مهنا
پاسخ
مرسي چشم عزيزم
حبه قند
30 خرداد 93 0:15
مبارکت باشه مادر شدن. خیلی لذت بخشه این خاطرات زایمان. من داره یادمه میره اونروز رو تو چی؟ امیدوارم دخترکمون خوب و خوش باشه راستی خوب میخوابه شبا؟
مامان مهنا
پاسخ
ممنون عزيزم نه مگه ميشه يادم بره اره اكه سير باشه ميخوابه اگه نه كه بيدار ميشه شير ميخوره ولي خداروشكر گريه نميكنه
مهدا
26 تیر 93 11:43
سلام عزیزم لطف کن ه وبم سر زن از سزارین راضی بودی خودت خواستی سزارین باشی در ضمن خدا مهنا جون براتون نگه داره
مامان مهنا
پاسخ
سلان ممنون بله خودم خواستم و راضي هم بودم