روزانه های من ومهنا
سلام نفس خانومم اول از همه ميخوام بهت بگم كه تمام زندگيمي و با اومدنت شور و شادي رو به خونمون اوردي عزيزم روز به روز بزرگتر ميشي و روزها به سرعت مي گذرند بابايي ميگه دخملمون داره بزرگ ميشه و دلمون براي اين روزاش تنگ ميشه واسه دست و پاهاي كوچيكت واسه لباساي سايز صفرت و كلا همه چي اين روزا خيلي بد خواب شدي يعني اگه طي روز چند ساعت بخوابي شب ديگه نمي خوابي و تا خوده صبح بيداري منم كه طي روز وقت نميكنم بخوابم شبها همش چرت ميزنم و يه جورايي كلافه ميشم ولي خوب عشق مادري نميزاره از پا بيفتم وقتي ميخواي بخوابي خيلي لجباز ميشي به قول مامان بزرگت زير شير ميخوابي يعني در حين شير خوردن ميخوابي و اين بعضي وقتها براي من سخته چون حتي شده دو ساعت ميك ميزني تا خوابت ببره و خوذتم خسته ميشي و حرصت ميگيره منم اگه مهموني باشيم يا كسي خونمون باشه اينجوري برام سخته بعضي وقتها هم تو بغل من يا بابا خوابت ميبره ولي تا ميزاريمت زمين بيدار ميشي و تمام مراحل از اول طي ميشه امروزخوابت ميومد و حدود يك ساعت پيشت خوابيدم و شيرت دادم تا خوابت برد ولي تا پاشدم كه به كارام برسم بيدارشدي خواستم گولت بزنم بهت پستونك دادم
اولش يه كم مزش كردي اخه ازپستونك بدت ميادولي چاره اي نداشتي و شديد خوابت ميومدو خوابت برد
وبعد از چند دقيقه پستونك رو شوت كردب بيرون
و اينجوري براي اولين بار خوابت برد و منم رفتم اشپزخونه كه ديدم بله بيدار شدي و ...
عزيزم لباسات بهت كوچيك شدن و بايد سايز بزرگتر تنت كنم و اين خيلي شيرينه از الانم نگران واكسن دو ماهگيتم و نميدونم چرا استرس دارم چون اصلا طاقت گريه و بي قراريتو ندارم .راستي فكر كنم به بوي غذا حساس شدي اخه قبل از شام يا نهار حتي اگه تو خواب ناز باشي به محض اينكه سفره رو ميندازم و ميخوايم غدا بخوريم بيدار ميشي و منم بايد شيرت بذم يعني هميشه سر سفره بغلمي ومنم با يه دست مجبورم غدا بخورم و يا اصلا بيخيال ميشم و غذام يخ ميكنه بابايي ميگه دخترم بوي غدارو حس ميكنه و نميخواد بي نصيب بمونه
اين دو تا از عكسات كه امروز كه 49 روزه اي ازت گرفتم
اينجا داري ميخندي ولي تا دوربين رو ميارم و ميخوام ازت عكس بندازم ديگه نمي خندي و يه جورايي اخم ميكني ولي خوب اين بار دل مامان رو نشكستي و يه كوچولو لبخند زدي
اينجا هم كه اخم كردي