رفتن مامان عزيزوباباجون وتنها شدن ما...
سلام نفسم عشقم عروسك من
امروز 13روزاز زميني شدنت مي گذره و اين مدت اينقدر زود گذشت كه اصلا متوجه نشدم عشقم با اومدنت ديگه وقت اضافه برام نمونده كل وقتم به تو اختصاص داره
امروزصبح مامان عزيز و بابا جون رفتن خونه خودشون ملاير و ما تنها شديم مامان جون تو اين مدت خيلي كمكمون كرد و از تو نگهداري مي كرد اينقدر دوستت دارن كه همش نگران بودن كه دلشون براي تو تنگ ميشه خيلي زحمت كشيدن دستشون درد نكنه
زندگيم تو 6روزگي وقتي مامان عزيز مي خواست جاتو عوض كنه ديديم كه نافت افتاده واز دستش راحت شديم غروبشم آش پختيم و عمو اينا بابابزرگ و مامان بزرگ مهمونمون بودن شما هم دختر ارومي بودي و اصلا گريه نكردي
ديروزم روزنيمه شعبان بود وبراي اولين بار رفتيم بيرون گردش ولي بازم تا سوار ماشين شديم خوابيدي و كل مسير و خواب بودي
عسلم تو بر خلاف همه بچه ها شبها اروم مي خوابي و فقط بعضي وقتها بيدار ميشي و شير مي خوري موقع شير خوردنم اينقدر حركاتت بامزست كه بابايي كل قربون صدقت ميره
جيگرم عاشقتم و روي ماهت رو مي بوسم
اينم يكي از ژست هات موقع خوابيدن