مهنا زندگی مامان و بابامهنا زندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
مامانيماماني، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
باباييبابايي، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

مهنـــــا زندگـــ ـی مــامــان و بــابــا

26ماهگیت مبارک

سلام دردونه مامان بالاخره لب تاب درست شد ک تونستم بیام کلی عکسای جامونده ازماهای پیش رو بزارم نمیدونم اشکال ازچی بود سایتم قاطی کرده بودو عکسارو سیو نمیکرد به هرحال اصلا دلم نمیخواد وبلاگت اپ نباشه الان دوسال و  دوماه شدی و کلی تغییرکردی ازشب تولدت بگم که عالی بود یه جشن خودمونی که کلی ازش عکس و فیلم داریم که برات یادگاری بمونه بعداز تولدت یه سررفتیم خونه عزیز و اونجاهم که طبق معمول عالی بود و بهت کلی خوش گذشت ...واما از گرمای طاقت فرسای اینجا بگم که توخونه حبسیم باماشین میریم  میچرخیم و میایم و هروقت بیرون میریم شما لپات گل میندازه علاقه خواصی به بپر بپر داری چه رو تخت چه رومبل همیشه اینکارو انجام میدی و تقریبا هرروز بابایی ...
18 مرداد 1395

اتليه دوسالگي و عكسهاي تولد

تولدت رو باتم ساده سفيد و مشكي گرفتيم و شب قبلش رفتيم اتليه و عكسهاي يادبود گرفتيم و شما تو اتليه همكاري نكردي و بداخلاق بودي شب خوبي بود و خيلي خوش گذشت شماهم ازاول تا اخر درحال رقص بودي و كادوهاتم همه نقدي بود ...
11 مرداد 1395

دوسالگیت مبارک

سلام فرشته من دوساله شدنت مبارک  اصلا باورم نمیشه دوسال به سرعت برق و باد گذشت فرشته من روز به روز بزرگتر شد قد کشید خانم شد چقدر لذت بخشه همیشه دوست داشتم به دختر دوساله داشته باشم خدایا شکرت خدایا ممنون که همه جا من و دخترمو یاری کردی ... چه روزایی شیرینی رو باهم سپری کردیم و چه روزای شیرین تری رو درپیش داریم مخصوصا الان که دیگه کامل میفهمی میتونم باهات حرف بزنم باهم گردش بریم و لذت ببریم وقتی دستای کوچولوت رو دور گردنم میندازی و باصورتت صورتم رو لمس میکنی غرق در لذت میشم وقتی ازدستت ناراحت میشم و باناز میای میگی مامانی و بوسه بارونم میکنی قند تو دلم اب میشه وقتی لباست رو خودت انتخاب میکنی و وقتی موهای خوشگلت رو میبندم و ذوق میکنی و...
12 خرداد 1395

23ماهگی و بابای پوشک

عسل مامان از خیلی وقت پیش علاقه زیادی به دستشویی رفتن نشون میدادی و هرکس میرفت اون تو دنبالش میرفتی ولی من همش میگفتم زوده و اول باید ازشیربگیرمت که این پروژه رو عقب انداختم ازشیرکه گرفتمت دیدم امادگیش رو داری و خیلی دوست داری دستشویی بری برات یه صندلی جیش گرفتم و از روز 18اردیبهشت صبح که ازخواب بیدارشدی دیگه پوشکت نکردم  که اگه موفق شدم ادامه بدم اگه نه که بزارم چندماه بعد و بردمت دستشویی دفعه اول و دوم تو شلوارت جیش کردی ولی دفعه های بد یاد گرفتی و بدون اینکه من ببرمت خودت جیشتو میگفتی شبم واسه اطمینان پوشکت میکردم که دیدم تاصبح جیش نمیکتی و خشک هست خلاصه اینکه با پوشکم خداحافظی کردی و الان یه دختر مستقل هستی عشق مامان خیلی کلمه های ب...
25 ارديبهشت 1395

22ماهگی وپایان شیرخوردن و سال 95

سلام گل دخترم 22ماهگیت مبارک پرنسس من دومین عیدت مبارک  امسال دومین عیدی بود که شما کنارما بودی و روز 25اسفند بردیمت اتلیه کنار سفره هفت سین عکس یادگاری گرفتی  و از قبل از سال نو مشغول تدارک سفر بودیم و روز 26اسفند وقتی بابایی ازسرکاراومد رفتیم ملایر خونه عزیز جون و عزیز پیشنهاد داد که شمارو ازشیربگیرم به دودلیل یکی اینکه شاید غذا خوردنت بهتربشه وازوابستگیت به من کم بشه و یکی اینکه دور و برت شلوغه و شاید کمتر متوجه بشی و بی تابی کنه اخه اگه قرار بود خونه خودمون بگیرمت تنها بودیم و به هردومون سخت میگذشت خیلی دلم میخواست دوسال کامل شیربخوری ولی بنا به دلایلی که گفتم دیگه مجبور شدم و ازصبح روز 27که ازخواب بیدار شدی دیگه بهت شیرندادم...
17 فروردين 1395

20و21ماهگی

سلام فرشته کوچولوی من بازم تنبلی کردم یه ماه دیر به وبلاگت سر زدم  امروز 12اسفندماه و شما21ماهه شدی گلم چیز زیادی تاعید نوروز نمونده و همه در تب و تاب خرید عید و خونه تکونی هستن و ماهم مثل بقیه هرروز بازاریم و کارای خونه هم نصفش انجام شده و یه کوچولو دیگه مونده . واسه شماهم لباسای خوشگل خریدیم که انشالله تنت کنی و امسال دومین عیدی هست که شما کنارماهستی و خدارو شاکریم .خوب از شماوروجک بگم که ماشالله دیگه خانوم شدی ماه پیش مامان عزیز اینا یه دوهفته ایی مهمونمون بودن و شماعسلم کلی خوشحال بودی اخه هرروز باهاشون بیرون میرفتی و سرت گرم بود وعزیز واست یه چادر نماز خوشگل دوختن چون عاشق اینی که یه چیزی سرت کنی از روسری من گرفته تا هرپارچه ...
12 اسفند 1394

19ماهگیت مبارک

سلام ماه من 19ماهه شدی گلم بزرگ شدی خانم شدی هرروز باعشق تو ازخواب بیدارمیشم کل روز رو پیشمی بازی میکنیم فیلم میبینیم بیرون میریم کلی باهم خوش میگذرونیم .عزیز دلم یک ماه بزرگتر شدی کارات و رفتارات دارن تغییر میکنن صبح که بیدارمیشی یه لبخند خیلی خوشگل میزنی همش تو تخت دنبال بابایی میگردی بهت میگم بابایی رفته سرکار راضی میشی و میگی مامانی هم ... یعنی بهم صبحونه بده .روزی هزار بار کمد کفشارو خالی میکنی باتک تکشون دوری تو خونه میزنی و اگه ببینی من راضیم و هیچی بهت نمیگم که هیچ ولی تابهت میگم جمع کن سریع همه رو میریزی روهم و درو میبندی انگارنه انگار اتفاقی افتاده جدیدا عادت کردی هرجا که بریم یاهرکس بیادخونمون موقع خدافظی گریه میکنی و میخ...
21 دی 1394