مهنا زندگی مامان و بابامهنا زندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مامانيماماني، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
باباييبابايي، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

مهنـــــا زندگـــ ـی مــامــان و بــابــا

22ماهگی وپایان شیرخوردن و سال 95

1395/1/17 1:14
نویسنده : مامان مهنا
433 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل دخترم 22ماهگیت مبارک پرنسس من دومین عیدت مبارک 

امسال دومین عیدی بود که شما کنارما بودی و روز 25اسفند بردیمت اتلیه کنار سفره هفت سین عکس یادگاری گرفتی  و از قبل از سال نو مشغول تدارک سفر بودیم و روز 26اسفند وقتی بابایی ازسرکاراومد رفتیم ملایر خونه عزیز جون و عزیز پیشنهاد داد که شمارو ازشیربگیرم به دودلیل یکی اینکه شاید غذا خوردنت بهتربشه وازوابستگیت به من کم بشه و یکی اینکه دور و برت شلوغه و شاید کمتر متوجه بشی و بی تابی کنه اخه اگه قرار بود خونه خودمون بگیرمت تنها بودیم و به هردومون سخت میگذشت خیلی دلم میخواست دوسال کامل شیربخوری ولی بنا به دلایلی که گفتم دیگه مجبور شدم و ازصبح روز 27که ازخواب بیدار شدی دیگه بهت شیرندادم تاشب زیاد سراغش نیومدی و لی موقع خوابت که شد دیگه هیج جوری نشد سرت رو گرم کنم و با گریه زیاد و رو دستام خوابیدی و تاخوده صبح هق هق زدی البته اینم بگم که ازچند ماه قبل وعده های شیر روزت رو کم کرده بودم و فقط مونده بود ازشیر شب بگیرمت واسه همین شب اول خیلی سخت گذشت و خودمم پابه پات گریه میکردم و بابایی هم بیداربود و کمک میکرد شب دوم دوسه بار بیدارشدی و شب سوم دو بار و کم کم عادت کردی و روپام به راحتی خوابت میبرد ولی این سه روز اول خیلی ضعیف شدی و وزن کم کردی تو شیشه و یا لیوانم شیرنمیخوری و این خیلی بده ولی ماست و دوغ رو دوست داری خلاصه دیگه خانم شدی و کاملا مستقل خودت میخوابیدی عین ادم بزرگا تا چراغ خاموش میشه میری تو تختت و و 5دقیقه بعد خوابی .امسال سال تحویل ساعت 8صبح بود و شب قبلش اتیش روشن کردیم و کلی خوش گذشت لحظه سال تحویل شما خواب بودی و ما با دایی علی اینا و بابابزرگ و عزیز کنار سفره هفت سین بودیم و یه ساعت بعد بیدارشدی و بعدازظهر رفتیم عید دیدنی .تا روز 3فروردین بابا پیشمون بود و بعدش برگشت اهواز سرکارش و ما موندیم و دوباره بابایی دوازدهم اومدپیشمون و کلی جاها رفتیم و عکس گرفتیم شماهم که مثل همیشه خانم بودی ازصبح تاشب مشغول بازی با بچه ها شبم از فرت خستگی خوابت میبرد .روز 13 هم برف زیادی اومد و هوا به شدت سرد بود که نهار رو خونه خوردیم که خیلیم خوش گذشت بعدازنهارم رفتیم بیرون دور زدیم .14هم برگشتیم خونمون که برخلاف انتظارم که دیگه شما شیرخوردنو یادت رفته تا برگشتیم انگار تمام خاطراتت زنده شد تو اتاق رو تخت دراز کشیدی و با گریه ازم خواستی که بهت مم بدم و همش نق میزدی شایدم چون تنها شده بودی بهونه میگرفتی ولی خدارو شکر رفته رفته بهتر شدی .اینم از سفرنامه نوروز ما وپروژه ازشیرگرفتن شما فسقل خانم 

خوب وامااز کارای این ماهت بگم که یه پارچه خانم شدی عاشق روسری سرکردنی و اینقدر قشنگ سرت میکنی که دلم میخواد قورتت بدم شونه و گیره میاری که سرت بزنم میری جلو ایینه و الکی واسه خودت کرم میزنی خیلی قشنگ ادامس میجویی کلمات بیشتری میگی همه دختر دایی هات رو ابجی صدا میزنی و خیلی پولکی شدی چون تو عید همه بهت پول عیدی میدادن عادت کردی پول دستت بگیری .غذا و چایی رو فوت میکنی برنج روخیلی روس داری و دوسه قاشق اولش رو بااشتها میخوری لباسات رو خودت انتخاب میکنی و هنوزم تو فاز لباسای زمستونی هستی و هرچی بهت میگم اینجا هوا گرم شده دیگه به کلاه و سویشرت احتیاجی نیست قبول نمیکنی .فوق العاده دختر حرف گوش کنی هستی و اصلا اهل لجبازی نیستی و این خیلی خوبه و همه تحسینت میکنن زیادعلاقه به شیرینی جات نداری و شاید توطول عید دوتا شکلات کامل خورده باشی واست یه ماشین خریدیم که خیلی دوسش داری و بیشتروقتا باهاش سرگرمی ماه پیشم میخواستم واست سه چرخه بخرم که نظرم عوض شد و دوچرخه خریدم تا مدت بیشتری بتونی ازش استفاده کنی عکساشونو واست میزارم دراصل دوچرخت عیدی ازطرف من و بابایی بود مبارکت باشه عسلم خوب دیگه هرچی یادم بود گفتم دیگه 

عشق مامان لب تاب ویندوزش مشکل پیداکرده و نمیتونم تواین پست عکسای جدبدت روبزارم تاببینم بابایی کی وقت میکنه درستش کنه  انشالله وقتی درست کرد میام و عکسات رومیزارم 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

آیداکوچولو
21 اردیبهشت 95 8:57
سلام مهنا گلی 22 ماهگیت وسال نو مبارک آره درکت می کنم می دونم شب وروزای اول چقدر بهت سخت گذشته بدون می میدر عوض دیگه حسابی مستقل شدی وخدا رو شکر که این مرحله ی سخت رو به سلامت پشت سر گذاشتی آفرین به شما که حرف گوش کن هستی واهل لج ولجبازی نیستی آفرین