شب قبل از زايمان
سلام زندگي مامان
الان ساعت يك و نيم شبه و تقريبا همه خوابيدن بابايي هم همين الان خوابش برد ولي من و تو بيداريم عروسك مامان امشب اخرين شبيه كه تو دلم هستي و حدود7يا 8ساعت ديگه مياي تو بغلم اصلا باورم نميشه كه بالاخره شب اخر رسيدقربونت برم همين الان داري تكون ميخوري و يه طرف شكمم رو قلمبه كردي شايد توام فهميدي كه به زودي قراره از خونه تنگ و تاريكت به دنياي ما بياي
حسم اصلا قابل نوشتن نيست اينكه فردا صورت ماهت رو مي بينم و بعد از 9ماه انتظار بغلت ميكنم از اول بارداري به اين روز فكر ميكردم باورم نميشه كه فقط چند ساعت ديگه مونده
امروز همه بهم پيام دادن و جوياي حالمون شدن يه جورايي مه منتظرن
دختر نازم اين نه ماه خيلي خوب گذشت به دور از هر استرس وترسي اينقدر ماه بودي كه مامان اصلا اذيت نشد
ديروز رفتيم پيش خانوم دكتر نامه بيمارستان روگرفتيم و امروزم رفتيم بيمارستان كاراي پذيرش رو انجام داديم فردا صبحم ساعت 6ونيم ميريم كه بستري شم
ساك بيمارستان هم به كمك مامان جونم اماده كرديم اينم عكسش
چند تا عكس يادگاري هم با مامان جون و بابا جون و باباييت گرفتيم ه بعدن مياي و ميبيني
ميخوام از دوستاي خوب ني ني وبلاگي هم تشكر كنم كه تو اين مدت باهامون بودن و بهمون دلگرمي ميدادن قول ميدم زودي بيام و عكساس ناناسم رو بزارم برامون دعا كنين...