یک هفته دیگه ...
سلام دخترنازم
امروز ميخوام برات از روزاي گذشته بگم من و بابايي 4فروردين 88باهم عقدكرديم و بعد از يك سال و نيم يعني 29شهريور89زندگي مشتركمون رو شروع كرديم خدا رو شكرروزاي زندگيمون به خوبي و خوشي سپري ميشد و من وبابايي هر روز بيشتر از قبل با هم احساس خوشبختي ميكرديم ولي خوب جاي يه ني ني ناز و خوشگل تو زندگيمون خالي بود ولي دوست نداشتيم عجله كنيم دلمون ميخواست بابرنامه ريزي پيش بريم وقتي حس كرديم از پس اين زندگي بر بيايم ني ني مونو به اين دنيا دعوت كنيم تا وقتي اومد هيچ كمبودي نداشته باشه چه از نظر مادي چه معنوي
خلاصه بعد از 3سال زندگي مشترك احساس كرديم كه ديگه جاي يه بچه كه صداي خنده هاش و بازي كردنش تو خونه بپيچه كمه كه بعداز چند ماه خدا جونم شما رو به من وبابايي هديه داد.
حس عجيبي دارم هفته ديگه اين موقع دختر نازم كنارم خوابيده و نه ماه بارداري من تموم شده چقدر زود گذشت ...دلم براي اين دوران شيرين تنگ ميشه .يادمه پنجشنبه بود آماده شده بوديم بريم بيرون و شبم قراربودبا خانواده شوهرواسه شام بريم پارك مهدي يه بي بي چك گرفته بود از اونجا كه زياداميدوار نبودم ولي خوب امتحانش كردم و با كمال ناباوري دو خط قرمز ظاهر شد از خوشحالي جيغ كشيدم و ...اول از همه به مامانم زنگ زدم و خبر دادم ولي گفتم به كسي نگه تا آزمايش بدم.كلا برنامه بيرون رفتن كنسل شدوبه پيشنهاد مهدي رفتيم آزمايشگاه بعديك ساعت جواب آزمايش حاضر شد بله من داشتم مادر ميشدم خيلي لحظه شيريني بودبه مامانم گفتم و اونم كلي خوشحال شد بعدش يه جعبه شيريني گرفتيم و رفتيم پارك و اونجا اين خبررو به همه داديم.
روزاي اول مثل هميشه بودم و تغييري نكردم يه كم نگران بودم كه نكنه...هفته 7بود كه رفتم ملاير و واسه اولين بار رفتم سونوگرافي كه ديدم بله قلب خوشگلت تشكيل شده و ضربان داره. كلا خيالم راحت شد.از دو ماهگي علائم بارداري شروع شداز بوي يخچال بذم ميومدبه نظرم همه يخچالا بو ميدادن از مرغ ماكاروني قارچ متنفر بودم ولي با تمام اين اوضاع واسه مهدي غذادرست ميكردم و خودم نميخوردم تو اين مدتم 4كيلو لاغر شدم.
ماه چهارم شد و كم كم اين حالتها از بين رفت وخداروشكر هيچ مشكلي نداشتم تا هفته 18كه فهميدم خدا يه دختربهم هديه داده كه اون لحظه اشك شوق ريختم چون عاشق دخترم آخه به قول مامانم دختر همدم مادره مخصوصا واسه من كه اينجا تنهام و كسي رو ندارم.
دلم واسه اين روزا تنگ ميشه .واسه هر روزصبح كه بعد از صبحانه با دخملم حرف ميزدم تا بيدار بشه اونم با يه تكون خوشگل نشون ميداد كه بيداره و بهم سلام ميكرد و منم خدا رو شكر ميكردم واسه لحظه لحظه بودن با دخترم.ولي ميدونم خيلي شيرين تره وقتي بغلش كنم وبه صورت ماهش نگاه كنم.
اين نه ماه با تموم روزاي خوبش داره تموم ميشه ميخوام از شوهر خوبم عشقم نفسم بهترين دوستم و يار زندگيم بگم كه از روز اول تا الان كنارم بود و نذاشت لحظه اي ناراحت باشم و دوري خانوادم رو احساس كنم روزايي كه ناراحت بودم و دلم ميگرفت دلداريم ميداد پا به پاي خوشحاليام شاد بود هر چي كه فكر ميكرد نيازه واسه من و دخترش فراهم كرد.مهدي جونم دوستت دارم و من و دخترت عاشقتيم.
خدا جونم ازت ميخوام كمكمون كني تا بتونيم از اين نعمتي كه بهمون دادي خوب نگهداري كنيم و ازپسش بر بيايم.